قصه من از کجا شروع شد؟

از صبح به آینه اتاق گیر دادم . مدت هاست که به جای گیر دادن به شکل دماغم و انحنای صورتم مستقیم به چشم هام نگاه میکنم. امروز از خودم پرسیدم قصه تو چیه؟ 

و سکوت شد. واقعا قصه ی من چی بود؟ من از کجا شروع شدم؟ از دفتر رییس کانون پرورش فکری تو دوازده سالگی که بغض داشت خفم میکرد یا از قبولی تو آزمون تیزهوشان که ورق رو توی پنج ماه برگردوند. از اون روزی که توی حیاط پشتی راهنمایی م دستش رو گذاشتن روی دستم و گفت درستش میکنم و یا از تلفن های شیش ماه به شیش ماه. قصه من از کجا عوض شد؟ از مریضی بابا و دردی که تا هشت سال بعدش کلمه نشد. استیصال و درمودگی برای اینکه هیچ کاری از من برنمیومد و باید تماشا میکردم و نمیتونستم. اونجایی که سال کنکور روز تولدم مامان یواشکی اومد کنارم و خیلی سریع انگار که از کلمه ای که بیرون میاد وحشت داره جویده جویده گفت دکترها گفتن خوب نمیشه. کمی اروم تر شده اما همینه که هست و بی توجه به اواری که روی سرم فرو ریخت من رو رها کرد. از اون تولد مسخره تا کافه سنگسر و هق هق هایی که اصلا نمیفهمیدم برای چیه. از کنکوری که آخرش ختم شد به مهندسی مکانیک بهشتی. از آخرای ترم سه و اون اتفاق که اگرچه وحشتناک بود اما ته دلم میدونستم قراره سکوی پرتابم بشه. از جنگل های پشت دانشگاه تا برف بازی تو محوطه دانشگاه و  از ته دل خندیدن. از تجربه زندگی توی شهری که همه عمر انتظارش رو کشیده بودم و براش آماده شده بودم. 

و از بهت افتخار میکنم های این تابستون که نمیدونم تهش به کجا ختم میشه. به رفتن؟ به موندن؟ یا به آغاز قصه ای که کل این یکسال توی خواب و بیداری آرزوش رو داشتم.

همه این ها قصه من بودن و قصه ی من نبودن. دوست دارم پنج سال دیگه بیام بگم. قصه من از  شهریور بیست و یک سالگی شروع شد. از اون اتاق و صدایی که درعین ترسیده بودن مصمم بود برای اینکه مثل همیشه شرایط رو تغییر بده. قصه من از فردا شروع میشه.  

بهش فکر کنین. قصه شما از کجا شروع شده؟ 

  • اگنس ••
  • پنجشنبه ۲۳ شهریور ۰۲

ناامیدی مطلق ،اشک در راهرو دانشکده و اتاق معاون دانشگاه

همین چند ثانیه پیش کیفم را زیر و رو کردم و دوتا عکس  چاپ شده دست جمعی یافتم و زدم زیر گریه. این روزها متوجه شدم لحظاتی که عمیقا احساس میکنیم که ناامید مطلق هستیم فقط می توانند یک شوخی برای اتفاقات اینده باشند. دوست دارم به خود نا امید شش ماه پیشم بگویم عزیز دلم همه چیز شوخیست صبر کن تا ناامیدی واقعی را احساس کنی. آن وقت متوجه میشوی همه ی نگرانی های الانت یک لطیفه محسوب میشوند.

  • اگنس ••
  • چهارشنبه ۲۷ مهر ۰۱

از هیچ کس نبودن خسته ام

  • اگنس ••
  • دوشنبه ۱۸ مهر ۰۱

حافظ

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قَدَر ای دل که توانی بکوش

 

لطفِ خدا بیشتر از جرمِ ماست

نکتهٔ سربسته چه دانی؟ خموش

 

 

  • اگنس ••
  • پنجشنبه ۹ تیر ۰۱

جادوی زیستن

اخر هفته رو خونه خاله اینا بودم. خاله یک گلخونه محشر توی راهروشون داره. دخترخالم تعریف میکرد که یک گلی بین این گل ها بوده که فقط برگ داشته و امیدی به گل دادنش نبوده . خالم اما تسلیم نمیشه و سه سال مداوم بهش آب میده و نوازشش میکنه تا به بار بشینه. و این روزها دوباره گل میده و گل هاش محشره. امید و یاد گرفتم..

اینا همش نشونس نه؟

  • اگنس ••
  • يكشنبه ۱ خرداد ۰۱

شعر بخونیم

 

گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم

همچنان چشم گشاد از کرمش می‌دارم

به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام

خون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم

پرده مطربم از دست برون خواهد برد

آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم

پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب

تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم

منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن

از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

دیده بخت به افسانه او شد در خواب

کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم

چون تو را در گذر ای یار نمی‌یارم دید

با که گویم که بگوید سخنی با یارم

دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ریا

بجز از خاک درش با که بود بازارم

  • اگنس ••
  • سه شنبه ۹ فروردين ۰۱

به خودم آمدم انگار تویی در من بود / این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود

هرچقدر بیشتر تلاش میکنم که دوستت نداشته باشم بیشتر شکست میخورم و این وسط تو غمگین ترم میکنی . مسئله اینجاست که خیلی سال پیش دقیقا همینجا بودیم فقط جایمان عوض شده است. 

فکر نکنم بتوانم تحمل کنم که دانشگاها همینطوری بسته بماند امروز برایم یک پست از کانال خبری ات فرستادی که خوابگاه های بهشتی از 14 فروردین باز میشود. به شیراز رفته ای و استوری هایت را با حسرت نگاه میکنم . انگار که سفر رفتن با تو آرزوییست که هرگز براورده نمیشود. 

کاش لااقل میتوانستیم دوست بمانیم . بهمن ماه من هنوز دلگیر و دلخور بودم و فقط میخواستم نروی که به زمین و زمان چنگ میزدم و فریاد میکشیدم 

آدمها معتقدند که باید رها کنم و بروم بروم یک جای دور و من رها کردنت را بلد نیستم نبودنت را تاب نمی آورم و بدتر از همه اینها آنجاییست که تو میتوانی و تاب میآوری و به سادگی عبور میکنی و قلب من هربار دوباره از نو تکه باره میشود.

کاش همان وقتی که گفتیم کمی فاصله بگیریم من سکوت میکردم و دور میشدم و آن روز به جای اینکه عین یک آدم بگویم دلم تنگ شده است روی این احساس فقدان که تو دلت برایم تنگ نشده است تمرکز نمیکردم و شروع به جیغ زدن نمیکردم که اخرین مقاومتت هم در هم نشکند ولی کاش میفهمیدی یک سال و نیم سکوت و تکرار زخمی که مرهم نمیگرفت از جانب تو خیلی جلوتر مرا درهم شکسته بود.

در روز حال من دو قسمت دارد : وقتی رنج ها و شکستگی هایم را بخاطر می آورم و وقتی دلتنگم و حاضرم برای بودنت به هرچیزی چنگ بزنم اما در نهایت شکسته ام و راستش را بخواهی دروغ میگویم که حالم بهتر شده است فقط به آن عادت کرده ام.

 

 

  • اگنس ••
  • شنبه ۶ فروردين ۰۱

نمیدونم

سه ماه اخیر همه رو کلافه کردم کلمه ای جز تو از فکرم نگذشته و حرفی جز تو ندارم که بزنم نمیدونم حالت چطوره و چی تو سرت میگذره و داری با زندگیت چیکار میکنی ولی کاش میتونستم ازت قول بگیرم که یه روزی یه جایی همدیگه رو ببینیم.

چند روز پیش بلاکت کردم. نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و بهت پیام ندم و تو خیلی بی تفاوت جواب میدادی انگار که دختر همسایه پیام داده بهت و خوب بلدی ظاهرتو حفظ کنی و بی رحم باشی، بلاکت کردم که عصبانی بشی و بلاکم کنی ولی نکردی انگار که میخواستی بگی ببین حتی ارزش نداره دکمه بلاک رو فشار بدم.

روزی ده بار کم میارم کشومو وا میکنم و با ته مونده اعتقاداتی که دارم به میخک خشک شده ی توی کشو که تو حرم امام رضا کادوش گرفتم نگاه میکنم ، همه امیدم رو به گلبرگ های خشک میخک گره زدم. هرچقدرم بخوام منطقی باشم اتفاقای جادویی گرفتن اون گل یه نشونه بزرگه نشونه ی چی اما نمیدونم. ولی مگه ایمان همین نیست که با وجود تاریک بودن مسیر و ترسیدن محکم قدم برداری؟

جمعه یواشکی استوری اینستاگرامت رو دیدم که از کنکور دکنرات گفته بودی یادم اورد چقدر خیال بافته بودم که وقتی داری دفاع میکنی نگات میکنم و تو دلم قربون چشای مخملیت میرم احتمالا صاد همراهت میاد این منو بیشتر داغون میکنه میدونی؟ کاش میدونستی. 

چقدر بزرگ شدی که دکتراتو بگیری کاش تا اخر جلسه سر امتحان نشسته باشی و تهران قبول بشی ولی بیشتر از همه اینا

کاش اگه دل کندی ازم بتونم ازت دل بکنم و تا اخر عمر تو همه آدمهای دنیا دنبال تو نگردم.

کاش یه نشونه ای باشه. من اصلا صبور نیستم کاش یه روزی بخوای سر صحبت رو باهام باز کنی.

 

  • اگنس ••
  • يكشنبه ۸ اسفند ۰۰

پناه بر نوشتن

حرف هام رو زدم، تا حد زیادی براش حرف زدم و نمیدونم که شنید یا نه، یک وقتی بود که اوضاع انگار داشت درست میشد برای هم آهنگ میفرستادیم و دوباره همه چیز خراب شد. ماجرا اینه که من میدونم الان وقتش نیست الان باید کار دیگه ای رو انجام بدم الان باید روی ستوده تمرکز کنم تا اگر چیزی بینمون باقی مونده باشه رو بتونم نجات بدم یا اصلا شاید چیزی هم نمونده باشه و باید خودم رو نجات بدم اما دردی که هست بسیار طاقت فرساست ،درد همه مشکلات حل نشده ای که وجود داره و درد جمله ی دلیلی برای برگشتن به رابطمون ندارم اما دوستت دارمی که نمیفهممش و برام نا ملموسه و درد اگر برای ابد هوای دیدن تو نیافتد از سرمن چه کنم؟

از شهریار شدن وحشت دارم از این که در بستر مرگ بخونم امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

این روزها اما هررروزش مثل روانکاوی میمونه هرکار ساده ای انرژی زیادی از من میگیره و نیاز به تراپیست رو چه در طول رابطه و چه الان احساس میکنم ده قرنه که برنامه من اینه که دانشگاها حضوری بشه ، من خوابگاهی بشم و رو صندلی مطب تراپیستی که رزرو کردم بشینم و شروع کنم به حرف زدن و کمکم کنه که این مغز پر گره رو باز کنم .

حقیقت اینه که باید خودم و او رو به سیال زندگی بسپرم باید رها کنم و میدونم که اگه رها کنم و دست از تقلاهای احمقانم بردارم که فقط کار رو خراب تر میکنن (در سه ماه اخیر چندتا تقلای احمقانه داشتم که کار رو حسابی خراب کردن و گند زدم واقعا همه ی خشمی که فرو خوردم و در من ته نشین شده بود برگشته و کمر به نابودی بسته )

همه چیز درست میشه 

اما نمیتونم رها کنم و چرا؟ نمیدونم بسیار ادم رها نکنی ام.

و کاش درست شه میدونید؟ کاش دوباره باهم خوشحال باشیم.

  • اگنس ••
  • چهارشنبه ۲۷ بهمن ۰۰

دیشب

تاحالا بهت گفتم؟ مهم نیست بینمون چی باشه تو رفیق ترینمی و هرجای دنیا که باشم سینه خیز برای نجاتت میام و نمیذارم غرق شی تو خودت و دستی دستی خودتو به نابودی بکشی مثل تو که هرجای دنیا باشم مهمه برات که بخندم و چشمای اشک الودمو از ده فرسخی تشخیص میدی. 

دیشب باید ثبت شه تو زندگیمون چون دوباره نوجوون و جسور بودیم.

 

این شعرم برای دو دو زدن چشمات و رقص دستات روی سه تار عزیزترینم:

 

نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد

چه خواهش ها درین خاموشیِ گویاست نشنیدی؟
تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد

بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم
زبانبازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد

چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا
که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد

الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر
خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد

زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم
زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد

ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل
که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد

درون‌ها شرحه شرحه ست از دم و داغ جدایی‌ها
بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد

دهان (سایه) می‌بندند و باز از عشوهٔ عشقت
خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد

هوشنگ ابتهاج (سایه)

  • اگنس ••
  • دوشنبه ۲۷ دی ۰۰