حرف هام رو زدم، تا حد زیادی براش حرف زدم و نمیدونم که شنید یا نه، یک وقتی بود که اوضاع انگار داشت درست میشد برای هم آهنگ میفرستادیم و دوباره همه چیز خراب شد. ماجرا اینه که من میدونم الان وقتش نیست الان باید کار دیگه ای رو انجام بدم الان باید روی ستوده تمرکز کنم تا اگر چیزی بینمون باقی مونده باشه رو بتونم نجات بدم یا اصلا شاید چیزی هم نمونده باشه و باید خودم رو نجات بدم اما دردی که هست بسیار طاقت فرساست ،درد همه مشکلات حل نشده ای که وجود داره و درد جمله ی دلیلی برای برگشتن به رابطمون ندارم اما دوستت دارمی که نمیفهممش و برام نا ملموسه و درد اگر برای ابد هوای دیدن تو نیافتد از سرمن چه کنم؟

از شهریار شدن وحشت دارم از این که در بستر مرگ بخونم امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

این روزها اما هررروزش مثل روانکاوی میمونه هرکار ساده ای انرژی زیادی از من میگیره و نیاز به تراپیست رو چه در طول رابطه و چه الان احساس میکنم ده قرنه که برنامه من اینه که دانشگاها حضوری بشه ، من خوابگاهی بشم و رو صندلی مطب تراپیستی که رزرو کردم بشینم و شروع کنم به حرف زدن و کمکم کنه که این مغز پر گره رو باز کنم .

حقیقت اینه که باید خودم و او رو به سیال زندگی بسپرم باید رها کنم و میدونم که اگه رها کنم و دست از تقلاهای احمقانم بردارم که فقط کار رو خراب تر میکنن (در سه ماه اخیر چندتا تقلای احمقانه داشتم که کار رو حسابی خراب کردن و گند زدم واقعا همه ی خشمی که فرو خوردم و در من ته نشین شده بود برگشته و کمر به نابودی بسته )

همه چیز درست میشه 

اما نمیتونم رها کنم و چرا؟ نمیدونم بسیار ادم رها نکنی ام.

و کاش درست شه میدونید؟ کاش دوباره باهم خوشحال باشیم.