سه ماه اخیر همه رو کلافه کردم کلمه ای جز تو از فکرم نگذشته و حرفی جز تو ندارم که بزنم نمیدونم حالت چطوره و چی تو سرت میگذره و داری با زندگیت چیکار میکنی ولی کاش میتونستم ازت قول بگیرم که یه روزی یه جایی همدیگه رو ببینیم.

چند روز پیش بلاکت کردم. نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و بهت پیام ندم و تو خیلی بی تفاوت جواب میدادی انگار که دختر همسایه پیام داده بهت و خوب بلدی ظاهرتو حفظ کنی و بی رحم باشی، بلاکت کردم که عصبانی بشی و بلاکم کنی ولی نکردی انگار که میخواستی بگی ببین حتی ارزش نداره دکمه بلاک رو فشار بدم.

روزی ده بار کم میارم کشومو وا میکنم و با ته مونده اعتقاداتی که دارم به میخک خشک شده ی توی کشو که تو حرم امام رضا کادوش گرفتم نگاه میکنم ، همه امیدم رو به گلبرگ های خشک میخک گره زدم. هرچقدرم بخوام منطقی باشم اتفاقای جادویی گرفتن اون گل یه نشونه بزرگه نشونه ی چی اما نمیدونم. ولی مگه ایمان همین نیست که با وجود تاریک بودن مسیر و ترسیدن محکم قدم برداری؟

جمعه یواشکی استوری اینستاگرامت رو دیدم که از کنکور دکنرات گفته بودی یادم اورد چقدر خیال بافته بودم که وقتی داری دفاع میکنی نگات میکنم و تو دلم قربون چشای مخملیت میرم احتمالا صاد همراهت میاد این منو بیشتر داغون میکنه میدونی؟ کاش میدونستی. 

چقدر بزرگ شدی که دکتراتو بگیری کاش تا اخر جلسه سر امتحان نشسته باشی و تهران قبول بشی ولی بیشتر از همه اینا

کاش اگه دل کندی ازم بتونم ازت دل بکنم و تا اخر عمر تو همه آدمهای دنیا دنبال تو نگردم.

کاش یه نشونه ای باشه. من اصلا صبور نیستم کاش یه روزی بخوای سر صحبت رو باهام باز کنی.