هرچقدر بیشتر تلاش میکنم که دوستت نداشته باشم بیشتر شکست میخورم و این وسط تو غمگین ترم میکنی . مسئله اینجاست که خیلی سال پیش دقیقا همینجا بودیم فقط جایمان عوض شده است. 

فکر نکنم بتوانم تحمل کنم که دانشگاها همینطوری بسته بماند امروز برایم یک پست از کانال خبری ات فرستادی که خوابگاه های بهشتی از 14 فروردین باز میشود. به شیراز رفته ای و استوری هایت را با حسرت نگاه میکنم . انگار که سفر رفتن با تو آرزوییست که هرگز براورده نمیشود. 

کاش لااقل میتوانستیم دوست بمانیم . بهمن ماه من هنوز دلگیر و دلخور بودم و فقط میخواستم نروی که به زمین و زمان چنگ میزدم و فریاد میکشیدم 

آدمها معتقدند که باید رها کنم و بروم بروم یک جای دور و من رها کردنت را بلد نیستم نبودنت را تاب نمی آورم و بدتر از همه اینها آنجاییست که تو میتوانی و تاب میآوری و به سادگی عبور میکنی و قلب من هربار دوباره از نو تکه باره میشود.

کاش همان وقتی که گفتیم کمی فاصله بگیریم من سکوت میکردم و دور میشدم و آن روز به جای اینکه عین یک آدم بگویم دلم تنگ شده است روی این احساس فقدان که تو دلت برایم تنگ نشده است تمرکز نمیکردم و شروع به جیغ زدن نمیکردم که اخرین مقاومتت هم در هم نشکند ولی کاش میفهمیدی یک سال و نیم سکوت و تکرار زخمی که مرهم نمیگرفت از جانب تو خیلی جلوتر مرا درهم شکسته بود.

در روز حال من دو قسمت دارد : وقتی رنج ها و شکستگی هایم را بخاطر می آورم و وقتی دلتنگم و حاضرم برای بودنت به هرچیزی چنگ بزنم اما در نهایت شکسته ام و راستش را بخواهی دروغ میگویم که حالم بهتر شده است فقط به آن عادت کرده ام.