نیم ساعت است به مانیتور خیره شدم به گوشی بیشتر عادت دارم کیبورد و تق تق دکمه ها برایم غریبه است. مغزم مثل همیشه خالی است یک سری چیزها ته مغزم وول میخورند دست و دلم به یادگرفتن نمیرود عوضش عاشق پیاده روی شده ام عین زن هایی که شوهرشان رفته است ماموریت دل دل میکنم که زودتر برگرد نمیدانم چرا هیچ وقت قرار نیست با این مسئله کنار بیایم وضعیت اعتماد به نفسم هنوز ناجور است لیست کتاب ها و فیلم وسریال هایی که خوانده ام را باید به وبلاگم اضافه کنم درموردشان هم باید بنویسم وگرنه مغزم را میخورند و دنبال کلمه های خلاقانه و باکلاسی هستم که برای اسم ضفحه های فییلک و کتاب وبلاگم بگذارم و شمارا اغوا کنم که چقدر متجدد با سواد و خلاقم به بیوتک هم فکر میکنم شگفت انگیز به نظر میرسد از مسیر اشتباهیی که این سالها دنبالش کرده بودم خنده ام میگیرد راستش همه چیز خنده دار است هوو ای میت یورمادر را شروع کرده ام ساختاری نسبتا شبیه فرندز دارد مامان دارد رایزنی میکند که رانندگی بروم هنوز احساس معلق بودن میکنم.بابا جدیدا بیشتر از همیشه تارک دنیا شده است بوی پاییزمی آید هوا خیلی  ملس است دلم میخواهد همه اش بیرون از خانه باشم کنار آدم هایی که آرامش میدهند کسی را پیدا نمیکنم خودم را هم پیدا نمیکنم.کتاب ها منتظرم هستند وقت آن است که به سرزمین پدری برگردم شعله هایی از امید روحم را زنده نگه میدارد اما یک چیز قطعی وجود دارد وقتی پاسخنامه کنکورتان را میدهید هیچ شباهتی به آدمی که صبح دنبال صندلی اش میگشت نخواهی داشت.