وقتی میگم هرکسی بهم تبریک میگه میخوام خودمو بزنم بعضیا فکر میکنن کلاس میذارم واقعیت ماجرا اینه که من از دست خودم عصبانیم  و برای اولین بار تو زندگیم نتونستم با راحت طلبی چیزی که میخوام رو بدست بیارم ... مامانم میگه حقته صاد میگه از سرتم زیاده منم اخم میکنم. 

رتبه ها که اومد من خواب بودم وسط کابوس شبانه بودم و بشدت استمرار داشتم ببینم تهش چی میشه که مامان بزرگم صدام زد هراسون از خواب پریدم گفت رتبه ها اومده.

دوسش نداشتم هنوزم ندارم ولی به جای گریه زاری فکر میکنم حقمه و همچین بدم نیست برای یک بار هم که شده راحت به چیزی که میخوام نرسم هوم؟

دلم میخواد پشت کنکور بمونم و به خودم ثابت کنم من اینقدر بی عرضه نیستم ولی نمیشه هزار اما و اگر وجود داره و تصمیم هایی که باید درست و عاقلانه باشن و خدا میدونه که چقدر از عاقلانه زندگی کردن متنفرم. 

این روزها به انتظار میگذره انتظار برای اینکه یک ماه دیگه کجا قراره باشم خوشحالم؟ ناراحتم؟ مصمم؟ ترسیدم؟ برای دلداری هم که شده هی به خودم میگم که این پایان راه نیست تو هنوز اول مسیری و حق داری بار ها و بارها اشتباه کنی ولی نتونستم بدهیم به خودم رو صاف کنم .

از تابستون ایده ال بعد کنکور خبری نبود بیشترش نگاه کردن به سقف معلق بودن و گیجی و منگی بود از یک ماه اخیر به جز اون روزی که با صاد رفتیم کافه و من دوبار سیب زمینی با سس قارچ محبوبم رو خوردم یادم نمیاد .قصه هام تکراری شدن حرف جدیدی ندارم و میدونین حسابی نیاز دارم از این چرخه ی تکرار بیرون بیام

امیدوارم ماه دیگه اتفاق های هیجان انگیزی بی افته زندگی یکم از روتین همیشگیش خارج شه و تجربه های بهتری درکار باشه :)