یک لیست دارم از کارهایی که باید قبل از بیست سالگی انجامشان بدهم امروز دنبالش گشتم و شاد بودن را به صدر آن اضافه کردم و ته دلم فکر میکنم شاید بتوانم یک روز نوبل بگیرم اما شاد بودن از همه این ها سخت تر است. ولی راستش را بخواهید هرچه که سخت تر است هیجان بیشتری دارد و من کشته مرده ی هیجان هستم. چیزهای زیبا همیشه سخت اند.

مصاحبه فرهنگیان دعوت نشدم. خبرکوتاه بود و مسرت بخش، بعد از دیدن این اتفاق میمون و مبارک سه دور دور خانه را درحالی که فریاد شادی سر میدادم به تاخت دویدم ، اعتراف میکنم حتی یک درصد هم فکر نمیکردم اینقدر خوشحال شوم و احساس سبکی کنم. 

مامان درحالی که اخم کرده بود پرسید دقیقا برای چی پس فرهنگیان را در لیست انتخاب رشته ات جا دادی؟ در حالی که شانه هایم را بالا انداختم گفتم یک انتخاب تماما منطقی بود.

اما بعد که شادی بی وقفه و شادی های بعد از آن را دیدم متوجه شدم یک جای کار حسابی میلنگد. کاغذم را برداشتم شروع کردم به نوشتن و خط زدن ؛ تمام احتمال هارا بررسی کردم و به یک دوراهی رسیدم ترس و تنبیه و فکر کنم هردوتایش حسابی دخیل بودند حتی با اینکه ترس خط قرمزِ من محسوب میشود ولی بازهم به عادت این دوسه سال دوباره از سر ترس تصمیم گرفته ام . گزینه بعدی تنبیه بود میخواستم خودم را برای همه کارهایی که انجام داده بودم برای ناامیدی بابا ناامیدی خودم و تلاش نکردن برای رسیدن به جایگاهی که میخواستم تنبیه کنم.

بخت یار بود که اتفاق نیافتاد وگرنه کدام ادم عاقلی سی سال شکنجه محض را تنبیه خودش قرار میدهد؟ 

 

پریروز بود که با بچه ها پاشدیم رفتیم یک وری که منظره های قشنگی برای عکاسی داشته باشد. عکس هایشان فوق العاده شد. برق چشم های شان درخششان را چندبرابر کرده بود 

مواظب باشید برق چشمهایتان را گم نکنید. چرا که هیچ چیز جایگزین آن نخواهد شد.