یک ماه پیش جدا شدیم برای دومین بار

من خودم نبودم و ح هم هرکه بود خودش نبود حالا ولی دوباره حرف میزنیم و معلوم نیست چه غلطی داریم میکنیم ناامید است خسته است ناامیدم و خسته ام و روزی ده بار میگوییم که نباید به اینجا میرسیدیم.و در نهایت ح یاداوری میکند که رسیدیم و هر پنج دقیقه یاد اوری میکند که بروم دانشگاه کسی را پیدا میکنم و نمیفهمم چرا و در مغزش چه چیزی میگذرد کاش کمی از خودش چیزی نشان بدهد کاش همه چیز اینقدر عجیب نباشد 

باید صبور باشم و من صبرکردن را بلد نیستم :)