اوضاع بسیار عجیب است

یک ماه پیش جدا شدیم برای دومین بار

من خودم نبودم و ح هم هرکه بود خودش نبود حالا ولی دوباره حرف میزنیم و معلوم نیست چه غلطی داریم میکنیم ناامید است خسته است ناامیدم و خسته ام و روزی ده بار میگوییم که نباید به اینجا میرسیدیم.و در نهایت ح یاداوری میکند که رسیدیم و هر پنج دقیقه یاد اوری میکند که بروم دانشگاه کسی را پیدا میکنم و نمیفهمم چرا و در مغزش چه چیزی میگذرد کاش کمی از خودش چیزی نشان بدهد کاش همه چیز اینقدر عجیب نباشد 

باید صبور باشم و من صبرکردن را بلد نیستم :)

  • اگنس ••
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۰۰

هفته ای که گذشت

خب الان در حقیقت باید میومدم و براتون از درخت های دانشکده خوابگاه و اندک ترم بازی های ما سال اولی ها در محوطه ی دانشگاه براتون تعریف میکردم اما چرخ گردون طوری چرخید که من ترم اول دانشگاهم رو توی اتاقم سپری می کنم.

فرایند ثبت نام استرس زا بود همه چیز رو چندبار چک میکردم تا اینکه ح یاداوری کرد بخاطر چهارتا کارنامه و اینها کسی رو از دانشگاه اخراج نمیکنن و من بالاخره با گرفتن قول های چندباره ازش که اگه اخراج شدم خودت میبریم اکسفورد :))  راضی شدم که رها کنم.

بعد از مرحله ثبت نام منتظر بودم که ببینم واحد های این ترمم چطوری ان (هنوز این کلمات واقعا برام غریب ان) و دیدم که چهار تا درس سه واحدی ادبیات ریاضی و شیمی و فیزیک رو قراره بخونم.

استاد شیمی واقعا خشن و بی اعصابه استاد فیزیک واقعا تمایلم به خودزنی رو زیاد میکنه و استاد ادبیاتم دوس داشتنیه اما استاد ریاضیات صبور ترین و باحوصله ترین ادمی هست که باهاش روبه رو شدم.

درکل دانشگاه جای بامزه ای به نظر میرسه و از ته دل امیدوارم زودترحضوری بشه .

 

  • اگنس ••
  • سه شنبه ۲۰ آبان ۹۹

پرونده کنکور نود و نه

کنکور نود و نه با مکانیک بهشتی بسته شد. روزهای اول عمیقا خوشحال بودم تصور کنکوری بودن دوباره یا درس خوندن تو جایی غیر از تهران روانیم میکرد و مجبور بودم به شیوه های مختلف خودم رو قانع کنم که ببین عسلم مشهدم شهر خداست و دانشگاه زیباییه و این حرف ها

روز به روز ولی بیشتر دارم زهرمار خودم میکنم.  هی برای خودم توضیح میدم که ببین عسلم تو داری تو یکی از رشته های موردعلاقت تو یکی از بهترین دانشگاه های ایران درس میخونی و همین کافیه و بقیه ش تماما به تلاش وپشتکار و انگیزه خودت بستگی داره. ولی کمال گرای درونم اون موجودی که بدون هیچ منطقی شکست رو نمیپذیره و بهترین هارو میخواد ابزار شکنجه ش رو گرفته روی من و با همه وجودش سعی داره اثبات کنه که نه تو خوب نیستی بهشتی خوب نیست و بلا بلا بلاااا...

 

  • اگنس ••
  • سه شنبه ۱۳ آبان ۹۹

چون نوشتن سخت شده است و همه چیزهای زیبا سخت اند

یک لیست دارم از کارهایی که باید قبل از بیست سالگی انجامشان بدهم امروز دنبالش گشتم و شاد بودن را به صدر آن اضافه کردم و ته دلم فکر میکنم شاید بتوانم یک روز نوبل بگیرم اما شاد بودن از همه این ها سخت تر است. ولی راستش را بخواهید هرچه که سخت تر است هیجان بیشتری دارد و من کشته مرده ی هیجان هستم. چیزهای زیبا همیشه سخت اند.

مصاحبه فرهنگیان دعوت نشدم. خبرکوتاه بود و مسرت بخش، بعد از دیدن این اتفاق میمون و مبارک سه دور دور خانه را درحالی که فریاد شادی سر میدادم به تاخت دویدم ، اعتراف میکنم حتی یک درصد هم فکر نمیکردم اینقدر خوشحال شوم و احساس سبکی کنم. 

مامان درحالی که اخم کرده بود پرسید دقیقا برای چی پس فرهنگیان را در لیست انتخاب رشته ات جا دادی؟ در حالی که شانه هایم را بالا انداختم گفتم یک انتخاب تماما منطقی بود.

اما بعد که شادی بی وقفه و شادی های بعد از آن را دیدم متوجه شدم یک جای کار حسابی میلنگد. کاغذم را برداشتم شروع کردم به نوشتن و خط زدن ؛ تمام احتمال هارا بررسی کردم و به یک دوراهی رسیدم ترس و تنبیه و فکر کنم هردوتایش حسابی دخیل بودند حتی با اینکه ترس خط قرمزِ من محسوب میشود ولی بازهم به عادت این دوسه سال دوباره از سر ترس تصمیم گرفته ام . گزینه بعدی تنبیه بود میخواستم خودم را برای همه کارهایی که انجام داده بودم برای ناامیدی بابا ناامیدی خودم و تلاش نکردن برای رسیدن به جایگاهی که میخواستم تنبیه کنم.

بخت یار بود که اتفاق نیافتاد وگرنه کدام ادم عاقلی سی سال شکنجه محض را تنبیه خودش قرار میدهد؟ 

 

پریروز بود که با بچه ها پاشدیم رفتیم یک وری که منظره های قشنگی برای عکاسی داشته باشد. عکس هایشان فوق العاده شد. برق چشم های شان درخششان را چندبرابر کرده بود 

مواظب باشید برق چشمهایتان را گم نکنید. چرا که هیچ چیز جایگزین آن نخواهد شد.

 

 

  • اگنس ••
  • پنجشنبه ۱۷ مهر ۹۹

بعد از واقعه

وقتی میگم هرکسی بهم تبریک میگه میخوام خودمو بزنم بعضیا فکر میکنن کلاس میذارم واقعیت ماجرا اینه که من از دست خودم عصبانیم  و برای اولین بار تو زندگیم نتونستم با راحت طلبی چیزی که میخوام رو بدست بیارم ... مامانم میگه حقته صاد میگه از سرتم زیاده منم اخم میکنم. 

رتبه ها که اومد من خواب بودم وسط کابوس شبانه بودم و بشدت استمرار داشتم ببینم تهش چی میشه که مامان بزرگم صدام زد هراسون از خواب پریدم گفت رتبه ها اومده.

دوسش نداشتم هنوزم ندارم ولی به جای گریه زاری فکر میکنم حقمه و همچین بدم نیست برای یک بار هم که شده راحت به چیزی که میخوام نرسم هوم؟

دلم میخواد پشت کنکور بمونم و به خودم ثابت کنم من اینقدر بی عرضه نیستم ولی نمیشه هزار اما و اگر وجود داره و تصمیم هایی که باید درست و عاقلانه باشن و خدا میدونه که چقدر از عاقلانه زندگی کردن متنفرم. 

این روزها به انتظار میگذره انتظار برای اینکه یک ماه دیگه کجا قراره باشم خوشحالم؟ ناراحتم؟ مصمم؟ ترسیدم؟ برای دلداری هم که شده هی به خودم میگم که این پایان راه نیست تو هنوز اول مسیری و حق داری بار ها و بارها اشتباه کنی ولی نتونستم بدهیم به خودم رو صاف کنم .

از تابستون ایده ال بعد کنکور خبری نبود بیشترش نگاه کردن به سقف معلق بودن و گیجی و منگی بود از یک ماه اخیر به جز اون روزی که با صاد رفتیم کافه و من دوبار سیب زمینی با سس قارچ محبوبم رو خوردم یادم نمیاد .قصه هام تکراری شدن حرف جدیدی ندارم و میدونین حسابی نیاز دارم از این چرخه ی تکرار بیرون بیام

امیدوارم ماه دیگه اتفاق های هیجان انگیزی بی افته زندگی یکم از روتین همیشگیش خارج شه و تجربه های بهتری درکار باشه :) 

  • اگنس ••
  • سه شنبه ۸ مهر ۹۹

تلگراف

نیم ساعت است به مانیتور خیره شدم به گوشی بیشتر عادت دارم کیبورد و تق تق دکمه ها برایم غریبه است. مغزم مثل همیشه خالی است یک سری چیزها ته مغزم وول میخورند دست و دلم به یادگرفتن نمیرود عوضش عاشق پیاده روی شده ام عین زن هایی که شوهرشان رفته است ماموریت دل دل میکنم که زودتر برگرد نمیدانم چرا هیچ وقت قرار نیست با این مسئله کنار بیایم وضعیت اعتماد به نفسم هنوز ناجور است لیست کتاب ها و فیلم وسریال هایی که خوانده ام را باید به وبلاگم اضافه کنم درموردشان هم باید بنویسم وگرنه مغزم را میخورند و دنبال کلمه های خلاقانه و باکلاسی هستم که برای اسم ضفحه های فییلک و کتاب وبلاگم بگذارم و شمارا اغوا کنم که چقدر متجدد با سواد و خلاقم به بیوتک هم فکر میکنم شگفت انگیز به نظر میرسد از مسیر اشتباهیی که این سالها دنبالش کرده بودم خنده ام میگیرد راستش همه چیز خنده دار است هوو ای میت یورمادر را شروع کرده ام ساختاری نسبتا شبیه فرندز دارد مامان دارد رایزنی میکند که رانندگی بروم هنوز احساس معلق بودن میکنم.بابا جدیدا بیشتر از همیشه تارک دنیا شده است بوی پاییزمی آید هوا خیلی  ملس است دلم میخواهد همه اش بیرون از خانه باشم کنار آدم هایی که آرامش میدهند کسی را پیدا نمیکنم خودم را هم پیدا نمیکنم.کتاب ها منتظرم هستند وقت آن است که به سرزمین پدری برگردم شعله هایی از امید روحم را زنده نگه میدارد اما یک چیز قطعی وجود دارد وقتی پاسخنامه کنکورتان را میدهید هیچ شباهتی به آدمی که صبح دنبال صندلی اش میگشت نخواهی داشت.

  • اگنس ••
  • يكشنبه ۲۳ شهریور ۹۹

با تو بدرود ای مسافر هجرت تو بی خطر باد

به اخرین پستی که قبل از کنکور گذاشتم نگاه کردم اردیبهشت بود دارم فکر میکنم از اونموقع چقدر اتفاق افتاده . ح رو از دست دادم  دوباره بدستش اوردم کنکورم تموم شد پیش تراپیست رفتم  از شر استرس خلاص شدم بزرگ شدم لجباز تر شدم  خوشحال تر شدم عاقل تر شدم.

18 سالگی عجیبه از لحاظ کیفیت زندگی به اندازه کل این چندسال تجربه کردم  تیکه هایی از خودم که لای چرخ دنده های زندگی جا مونذه بودن رو دارم پیدا میکنم و به خودم قول میدم  ایندفعه با خودم مهربونتر باشم.

نمیدونم قبلا اشاره کرده بودم یا نه اما ح دانشجو معلم بود و امسال لیسانسشو گرفت و شنبه که دیروز باشه اولین روز ندریسش بود فکر کنم من هم به اندازه اون ذوق زده بودم صاد میگفت که ح براش تعریف کرده بچه های یازدهم برق زنگ اخر رفتن دفتر و گفتن که نمیشه به جای فلانی این معلم جدیده بیاد :)))

باورم نمیشه که تو این شیش سال اینقدر بزرگ شده باشیم.

از برنامه های بعد کنکورم تنها چیزی که به سرمنزل مقصود رسیده برنامه نویسی یادگرفتنه اون هم با سرعتی کمتر از سرعت سوق :))ولی درمورد زبان خوندن و ورزش کردن و مهمونی رفتن ماجرا به قوت خودش باقیه

یکی از چیزهای دیگه ای که دارم روش کار میکنم اینه که بتونم حروف بزنم و از کلمات درست برای بیان خواسته هام استفاده کنم و همه چیز رو تو خودم نریزم  و فعلا داره موفقیت آمیز جلو میره 

از روز کنکورم باید بنویسم حتما و حال و هوای کنکوور هم.

 

 

  • اگنس ••
  • يكشنبه ۱۶ شهریور ۹۹